ويکتور هوگو
به ياد داري كه امروز يكسال از روزيكه سرنوشت من معلوم شد مي گذرد ؟ شب 26 آوريل 1819بود كه كنار هم نشستيم و راز دل به يكديگر گفتيم . چون با دلي سوزان ، عشق بي پايانم را پيش رويت آشكار ساختم ، و تو نيز با سادگي پرده از روي عشق پنهاني خويش برداشتي ، سروري در خود احساس كردم . دلم آسوده گرديد ، و شادماني و خوشبختيم از اين بود كه دانستم كسي مرا دوست مي دارد. اوه . تو را به خدا بگو كه آيا آن شب را فراموش نكرده اي ؟ بگو كه آن شب را به ياد داري ؟ زيرا غم و شادي و همه چيز من از آن شب است . هنوز يكسال از آن شب زيبا و شادي بخش نگذشته است ، ولي در اين اندك زمان رنج بسيار برده ام ، بگذار رازي را كه به هيچ كس جز تو نمي توانم بگويم برايت آشكار سازم .
نمي داني كه آن روز كه خانواده مان از عشق ما آگاه گشتند و قرار شد كه ديگر من تو يكديگر را نبينيم و با هم سخني نگوييم ، چقدر آشفته و پريشان شدم . بي درنگ به اتاق خويش رفتم و در تنهايي به تلخي گريستم ، ابتدا مي خواستم به آغوش مرگ پناه ببرم ، ولي زود چهره زيبايت پيش چشمانم آمد ، و دانستم كه بايد براي عشق تو زنده باشم . آنگاه بر تيره روزي خويش اشك ها ريختم . زيرا آن بي تو و دور از زندگانيم از مرگ تلخ تر بود ، از آنروز هر جا مي روم ، هر كار مي كنم و به هر چه مي نگرم ، روي تو را پيش چشمم مي بينم ، و يك دم فراموشت نمي توانم كرد . اميدوارم آنچه كه در اين نامه مي خواني سبب اندوه و آزردگي ات نشود .
خيلي شادمان مي شوم اگر تو هم آنچه در دل داري بي پرده براي من بنويسي . امروز صبح و عصر تو را ديدم . بايد هم ديده باشم زيرا امروز كه يكسال از اقرار عشق من و تو به هم مي گذرد نمي بايست بدون شادكامي سپري گردد.
امروز صبح جرات نكردم كه با تو حرفي بزنم چون اجازه نداده اي كه تا بيست و هشتم ماه با تو سخني گويم . هر چند اين فرمان ، مرا بسيار رنج داده است ، ولي باز هم گفته ات را گرامي و ارجمند شمرده ، فرمانبرداري نمودم. ديري از شب گذشته است . تو اكنون بي خيال در خواب ناز رفته اي و نمي داني كه نامزد وفادارت همه شب پيش از خواب چند تار مويت را به نرمي بر لب مي نهد و با پاكي مي بوسد .
نظرات شما عزیزان: